عمری گذرم بر شبِ این خانه گذشته،
من عابرِ این شهرِ غریبم
که در آن رهگذری نیست
آنقدر پیِ باد دویدم که بدانم
جز عشقِ تو، من را سفری نیست
در سایهی لرزانِ علفهایِ پلاسیدهیِ این شهر
جز ترس،
جز مرگ،
جز رخوتِ جا ماندن از این تازه نفسهایِ پر از شوق،
ندیدم
یک دم تو جدا از منِ جامانده زِ پرواز نبودی،
هر لحظه تو را چون غمِ گمگشتگیام
بر سرِ هر ثانیه بر دوش کشیدم
من غربتِ یک خانه بدوشم
که وطن؛ سایهیِ او بر تنِ جاده است
من سایهیِ سنگینِ زمان بر سرِ کوچام
من هر نفسم، حیرتِ یک قصهیِ تازه است
من را زِ شب سایهپرستان چه هراسی؟
من خیرهترین حالتِ ممکن به طلوعام
آنقدر پیِ سایهیِ تو
در شبِ این کوچه دویدم که بدانم؛
بیرون زِ «من» از عشقِ تو و حسِ حضورت،
اثری نیست
آنقدر شنیدم زِ هیاهوی زمانه که بدانم؛
جز عشق،
در این کوچهیِ خلوت خبری نیست.
احسان شعاریان
1403/06/27
تصویر توسط هوش مصنوعی و بر اساس مضمون شعر خلق شده است.