هفت پرده‌یِ عشق

اشعار نو و سپید

 770 بازدید

پرده اول

در تاریکی متولد می‌شوی؛

مثل دانه‌ای که در زیر زمین جوانه می‌زند

هیچ درکی از روشنی نداری

زندگی خوب یا بد،

همانطور که درکش کرده‌ای می‌گذرد

تو بزرگ می‌شوی

و کمیتِ آرزوهایت بزرگ می‌شوند

و کیفیتشان کوچک

تو بزرگ می‌شوی

و جهانت در نگاهِ تو بزرگ می‌شود

و نگاهت در برابرِ جهانت،

کوچک

گاهی لبخندی به آینه می‌زنی

و می‌گویی چقدر دیر شده است

برای چه را نمی‌گویی،

یعنی نمی‌دانی

لبخندی در آینه می‌زنی

عاشق خودتی!

سرت به کار خودت است


پرده دوم

یک نفر از راه می‌رسد

یک نفر از راه می‌رسد و در نگاهش جرقه‌ای است

که دلت را به آتش می‌کشد

یک آن گر می‌گیری!

و همه چیز روشن می‌شود

و تازه تمام چیزهایی که

در تاریکی تجربه کرده‌ای را،

می‌بینی

همه چیز را در زیر نور می‌بینی

تمام وجودت لبریز از حسِ تازه‌ای شده

که نامش را نمی‌دانی

یعنی نامش برایت مهم نیست

– در این پرده به نامش فکر نخواهی کرد

مست‌تر از این حرف‌هایی –

یادت می‌رود پرده قبل

در آینه چه دیده بودی

تقویم را می‌بندی و می‌گذاری داخل کمد،

درش را محکم می‌بندی

زندگی بهتر از این نمی‌شود!


پرده سوم

آن یک نفر که آمده بود،

می‌رود

دوباره در تاریکی داخل می‌شوی

اما با تفاوتی که این بار،

قبلاً نور را تجربه کرده‌ای

نور را نفس کشیده‌ای

و این نور،

فراموش کردنی نیست

این آرزو،

رها کردنی نیست

حتی اگر تو او را رها کنی،

او تو را رها نخواهد کرد

دلتنگ و خسته و افسرده‌ای

تقویم را از کمد در‌می‌آوری

و خودت را لا به لای خاطره‌ها

گم و گور می‌کنی


پرده چهارم

خیلی گذشته است

نه راضی هستی،

نه پشیمان

تمام احساست کرخت شده

گاهی با شوک‌های کوچک و بزرگ

تکانی می‌خوری،

چیزی می‌نویسی،

چیزی زمزمه می‌کنی

و دوباره تمامِ احساست کرخت می‌شود

در تلاطمِ یکنواخت زندگی

چون کودکی

که در گهواره‌اش تاب می‌خورد،

خوابت برده است


پرده پنجم

خواب می‌بینی در حال غرق شدنی

و صدایت به گوشِ کسی نمی‌رسد

روزنه‌ای از بالای سرت سوسو می‌زند

شبیه به نوری که قبلاً تجربه کرده‌ای

دلت تاب نمی‌آورد،

کسی تو را به بالا صدا زده است!

از خواب می‌پری

خیسِ عرقی

در بیداری،

دنبال می‌کنی ردِ نور را

تو نور را حس می‌کنی،

نور تو را حس می‌کند،

نور زنده است!

زنده‌تر از آنچه که در کتاب‌ها خوانده بودی

راه می‌افتی

زیر پایت تاریک است

و پر از سنگ و چاله

زمین می‌خوری

بلند می‌شوی،

دوباره راه می‌افتی

دوباره زمین می‌خوری

خسته می‌شوی

ولی این نور فراموش کردنی نیست

این آرزو رها کردنی نیست

می‌روی

و نور روشن‌تر می‌شود

و همان حسِ قدیمی

دوباره در تو تازه می‌شود

کم کم کرختی احساست برطرف می‌شود

دوباره تقویم را می‌گذاری داخل کمد

و درش را محکم می‌بندی

– این بار کلیدش را دور می‌اندازی! –

می‌دوی به سوی نور

گمان می‌کنی رسیده‌ای

ولی دوباره یک آن،

همه چیز تاریک مطلق می‌شود

دوباره تنهایی

و دوباره تمام وجودت

کرخت شده است.


پرده ششم

به همه چیز شک کرده‌ای

ولی این آرزو رهایت نمی‌کند

گویا در اعماقِ وجودت روزنه‌ی روشنی است

که از ابتدا با تو بوده

و اشتیاق پیوستن به منبعِ نور

او را رها نمی‌کند

به سوی روزنه‌ی خویش حرکت می‌کنی

قدمهایت تندتر می‌شود

و دلت بی‌تاب‌تر،

عاشق شده‌ای

عاشقِ خودت!

می‌دوی

می‌گذری

از همه چیز و همه کس می‌گذری،

و آنقدر مشتاقی که حواست نیست

کی خودت را رد می‌کنی

یک لحظه درنگ می‌کنی،

و می‌گویی:

چقدر اینجا آشناست!

من قبلاً اینجا بوده‌ام


پرده هفتم

خودت نور را خلق می‌کنی

و جهانت از کران تا کران

روشن می‌شود

و روشن باقی خواهد ماند.

1387/09/06

احسان شعاریان

عکس: تصویر توسط هوش مصنوعی و بر اساس مضمون شعر خلق شده است.

پاسخی دهید:

Your email address will not be published.

Site Footer