زنجیره‌یِ عشق

اشعار نو و سپید

 824 بازدید

من به بیداریِ این قافله پیمان بستم

به صدایی که تو را می‌کِشد از خواب برون

به ندایی که درونم شبِ یک سلسله را می‌شکند

من به پروازِ شبانگاهیِ مرغانِ مهاجر سوگند؛

روشنی‌هایِ تو را می‌بینم

من به دیوارِ بلندی که میانِ تو و توست آگاهم

قفسی ساخته‌ای دورِ خودت

و کلید،

لایِ دستانِ تو می‌ترسد از این آزادی

حیف نیست مشتِ خود را نگشایی؟

دستِ تو حلقه‌یِ زنجیره‌یِ عشق است

دستِ من را بفشار

من تو را خواهم برد

تو سزاوارِ وفوری

به فلاکت نفروش

وجهه‌یِ کوچکِ خود را

که جهان عرصه‌یِ پیمایشِ توست

من تو را خواهم برد

تو به این سایه‌یِ امنیتِ ناچیز فقط هوشیار باش؛

چه بهایی پیِ آن پرداختی

من تو را خواهم برد

من قیامم همه بیداریِ توست

به حبابِ کدرِ نفسِ سیاهِ تو چنان نزدیکم

نفسِ کودکِ زندانیِ احساسِ تو را می‌شنوم

نور تا پشتِ درِ خانه‌یِ تو آمده است

حیف نیست پنجره را نگشایی؟

یک نفر سخت دلش تنگ تو است

یک نفر عاشقِ دیدارِ تو است

یک نفر حالِ تو را،

روز و شب می‌پرسد

و نگاهِ تو عحیب،

شکلِ آن یک نفر است

حیف نیست دستِ خود را نگشایی؟

یک نفر تشنه‌یِ آغوش تو است

1398/07/26

احسان شعاریان

عکس: بخشی از دیوارنگاره معروف آفرینشِ آدم اثر میکل‌آنژ

پاسخی دهید:

Your email address will not be published.

Site Footer