کودکی متولد میشد؛
در سرزمينی آزاد و بیحصار
کودکی متولد میشد
تا بنّاهای پير،
ديوارهای تازه بنا کنند
نور از دریچهی تنگِ چشمانمان
نمیگذشت
چرا که تاريکی را پذيرفته بوديم
و کودکان هرگز آزاد نمیشدند
چرا که ديوار را
پذيرفته بوديم
در دياری که لبخند
عادتِ فراموش شدهای بود
و زير آسمانی که مرگ
ناگزير مینمود
من از ميانِ سوختن و فسردن
سوختن را گزيدم
باشد که باد،
دور کند خاکسترم را از زمينی که ديگر
بر آن نهالی نمیرويید
از دیاری که مردمانش
بوسه به بوسه،
از تو سیرتر میشدند
و فراموشیِ دردناکِ ما
مصیبتِ گذرایی نبود
زندگی ستيزهیِ شوقِ پرواز
و حسرتِ آسمانِ خيالی بود
زندگی چيزی نبود
ساده بود!
و ما پشتِ فلسفههایِ پوچِ خود
پنهان شده بوديم
زندگی چيزی نبود
ما بيهوده جدی گرفته بوديم
ما خود
محصولِ لذت بوديم
ولی حسِ ترسناک گناهکاری
فکرهای خستهیمان را
بستهتر کرده بود
درخت مفهوم روشنی داشت
و شاخهها پیچیدهاش کرده بودند
چنان که عشق را عقل
سهمِ ما
بوسهیِ نيمه کارهی جادهیِ غريبهها بود
سهمِ ما
بویِ داغِ نان بود
چه اهميت داشت سفرههايمان چه اندازه باشند
هنگامی که حسِ شامهيمان را
از دست داده بوديم؟
سهمِ ما…
سهمِ ما
فراموشی بود
دريغا ما به سهممان راضی نبوديم
دريغا خويشتن را نپذيرفته بوديم
ما سیاهیهایمان را پنهان کرده بودیم
که روحهایِ بی گناهمان بی لکه بمانند
و چه لحظهیِ تلخ و با شکوهی بود
هنگامی که دانستیم این همه سال
سیاهیهایمان،
ما را پنهان کرده بودند.
احسان شعاریان
پاییز 1383
عکس: تصویر توسط هوش مصنوعی و بر اساس مضمون شعر خلق شده است.